سوزی همانطور که دست هایش را می شست همچنان به سلین و اینکه او چقدر ممکن است ناراحت باشد فکر می کرد.
او با خودش فکر کرد: چقدر فوت کردن کسی که دوستش داری و دیدن اینکه او دیگر نباشد بد و سخت است!
بعد سوزی به یاد یک داستان درمورد عیسی افتاد که در کتاب مقدس آن را خوانده بود.