سوزی با عیسی آشنا می شود -4

عیسی- شبان نیکو



پیرمردی جلوی در خانه شان ایستاده بود و جعبه کفشی در دست داشت. سوزی وقتی درب جعبه را برداشت، چشمانش درشت شد!


بعدی بازگشت به ابتدا